دوست داشته شدن 

22 01 2016

 فيلم نهنگ عنبر كاري از سامان مقدم را امروز ديدم، فيل با تم كمدي شروع ميشود، صحنه هايى از سالهاى دهه ي شصت كه آدم را مى برد به خاطرات دور آن روزها. خنديدم و آه كشيدم. انگار كه خودم هم از بازيگران فيلم هستم، حس كردم همه تش را؛

اما كم كم هجمي از اندوه و مهر سنگيني كرد بر سينه ام، اندوه دوست داشتن به قيد و شرط و ديده نشدن؛ هر چند كه ارژنگ در آخر به اصرار رويا را مجبور به ديدن كرد. رويايى كه از همان كودكى كه اورا مجبور به نوشتن مشقهايش كرده بود ميدانست و ميديد كه ارژنگ او را ميخواهد.

خلاصه اينكه دلم خواست اينطور دوست داشته شدن را و دوست داشتن را.





كره ى بادام زمينى

30 11 2015

تا چند روز پيش كره ى بادام زمينى نخورده بودم، هرگز جرأت چشيدنش را هم نداشتم!! شايد كه بودن نام كره در كنارش بود ؛ هر چند كره را هميشه دوست داشتم و تصور كره ى چرب كرم رنگ!!! خلاصه كه حس خوبى نداشتم تا اينكه چندى پيش يك شيشه مخلوط فشرده ى چرخ شده ايى از انواح مغزهاى شامل بادام و گردو و بادام زمينى و فندق را در يك فروشگاه چشيدم چونكه اسمش ميكس مغزها بود و نه كره ى مغزها احتمالا! و آنقدر خوشمزه به مذاقم آمد كه يك شيشه هم خريدم . دو روز پيش آخرين ذره هاى باقيمانده را روى نان تستم ماليدم و به سلامتى شيشه را خالى كردم! و دور روز پيش وقتى ديگر مغز مخلوطى براى خوردن نبود چشمم به شيشه ى كره ى بادام زمينى افتاد كه مدتى قبل براى طعمه ى تله موش براى موش موشكى كه بى اجازه وارد آشپزخونه شده بود گرفته بودم افتاد كه البته هيچوقت ازش استفاده نكردم چون موش موشى مهربون فهميد كه من ازش خيلى ميترسم و اگه بكشمش هم عذاب وجدان ميگيرم ، با اينكه هوا هم سرد بود بى خداحافظى رفت !!! من حالا نميترسم ولى گاهى تو سرما و باران نگرانش ميشم و برايش آرزوى سلامت ميكنم! به هر حال بعد از خوردن مخلوط مغزها تصميم گرفتم كره ى مذكور را امتحان كنم! و باور كنيد خيلى خوشمزه بود!! اين را براى اون دسته از دوستانى ميگم كه مثل من تا حالا كره بادام زمينى نخوردن  تبليغ كره ى بادام زمينى حدود سى سال پيش در هلند

تو اين تبليغ بچه ميگه كه مادرم هميشه ميگه كه اين خيلى ويتامين دارهو من ميبينم كه خوشمزه ست ! و اين كوچولو به ويتامين ميگه پيتامين و كره بادام زمينى هم كه پيتزا كاس هست 





تولدت مبارك 

8 09 2015

  
دختركم تولدت مبارك، بيست و پنج ساله شدى و من همچنان دخترك خطابت ميكنم! گاهى از خودم ميپرسم كه تا كى قراره دخترك باشى؟ 

شايد تا زمانى كه اولين تصويرم از تو،

آن موجود كوچولوى كم موى پيچيده در پارچه ى سبزى باشد كه پرستار اتاق عمل نشانم داد، و من زير لب گفتم : » دختركم تولدت مبارك»





هفتاد وچهار ساله شد 

1 09 2015

  بيست و نهم آگوست تولد بابام بود. هفتاد و چهار ساله شد. سال گذشته كمى پيش از تولدش بود كه دكترش زنگ زد و گفت كه متاسفانه خبر خوبى برام نداره ، گفت كه پدرت سرطان داره و… 
كمى بعد روز تولدش ، آرزو كردم كه بتوانم سالگرد هفتاد و چهار سالگيش را هم جشن بگيرم. حالا امسال براى سال آينده همين را آرزو كردم. 

هيچكس به زندگى سالهاى آينده، حتى روزها ى آتى مطمئن نيست ، اما همه اميد دارند و بر اين اساس برنامه ريزى ميكنند و ادامه ميدهند چون فكر ميكنند زندگى ادامه دارد؛ اما واى بر زمانى كه ديوارى جلوى اين ادامه گذاشته شود و فرقى هم نميكند چقدر نزديك يا دور باشد، اونوقته كه انگار چشمت فقط به اون ديوار هست. هر اميدى هنوز توى ذهن نيامده با يادآورى بن بست روبرو به نااميدى تبديل ميشود. 

هر بار كه نگاهش ميكنم از خودم مي پرسم كه چقدر ديگر اين ديدارها ادامه دارند؟ هر بار غم سنگينى روى سينه ام حس ميكنم و آرزو ميكنم كه بيمارى پيشرفت نكند، آرزو ميكنم كه باشد، كه خوب باشد …





پرواز و مردى با انگشت در بينى!!

18 05 2015

  





پرواز و مردى با انگشت در بينى

18 05 2015

  





پرواز و شام گياهى 

17 05 2015

بليتى كه قرار بود باهاش به آمريكا برم خودش يكى از عجايب چند گانه تركها و خودمه!! تركها به خاطر ارائه ى همچين بليتى و من هم بخاطر خريدنش!! قضيه اينه كه اينجانب آواره ى آمستردامى از آمستردام به استانبول و بعد از اقامت كشنده ى نه ساعته در فرودگاه آتاتورك دور ميزنم ميرم كاليفرنيا!! به قول دوستى ميگفت اگه از ژاپن رفته بودى زودتر ميرسيدى دور دنيام يه گشتى زده بودى 🙂 ! 
وقتى بليت ميگرفتم هم صندليم را انتخاب كردم و هم اينكه اعلام كردم گياهخوارم، صندلى را كنار راهرو گرفتم كه مجبور نباشم واسه يه جيش تو پرواز اول و قدم زدن تو دومى هى اكسكيوز بخوام! وقتى رسيدم به شماره ى صندلى مندرج روى كارتم با حيرت متوجه شدم كه صندلى وسط هستم، فكر كردم كه شايد خواب ديدم صندلى انتخاب كردم  و با دلخورى تمرگيدم رو صندلى و منتظر شدم ببينم اگه هواپيما خيلى خالى نبود جامو عوض كنم، دو طرفم دو مرد نكبتى نشسته بودند،چونكه يكيشون تيپ و ظاهر نسبتاً خوب و مناسبى داشت با اخلاقى نچسب و متمايل به سگى، و اينطرفى به ظاهر خوش اخلاق ولى تيپ بچه آخوندى!!! ولى نچسبه بنا به ذات نچسب بودن خودشو چسبونده بود به ديواره و اون يكى هم به بيشتر متمايل به راهرو بود تا من! به همين خاطر فكر كردم سر جاى خودم بمونم؛
به خودم گفتم الان پذيرايى ميكنن و تا بخوام خسته شم رسيديم، ولى مگه مى پريد اين هواپيما؟!!!! حدود بيست دقيقه راه رفت !! به نظر من كه تا اوترخت را رو زمين راند!!! و بالاخره پريد و بلافاصله منوى غذا آوردن : تاس كباب با گوشت و سبزيجات يا كارى مرغ و سبزيجات!!!! 
موندم كه اين همه دلمو صابون زده بودم حالا بايد لابد نون و آب پرتقال بخورم !!! نوبت من كه شد با نااميدى گفتم گياهخوارم، مهماندار گفت كه من سفارش خاصى داده ام؟!! ( من انگليسيم اصلا خوب نيست ، نه ميفهمم و نه حرف ميزنم، اما اين مورد چون مربوط به شكم بود كلمه به كلمه اش را متوجه شدم ! اصلاً انگار خانومه داشت فارسى مى پرسيد ازم!!! 🙂  )
در حالى كه چشمهام از اميد ميدرخشيدند با لبخند مايل به قهقه ايى گفتم : اِوِت !!!
اونجا بود كه فهميدم  خواب نديدم كه صندلى و غذا تايين كرده ام ، فقط با تايين اين شماره صندلى تو دهن خودم زده ام!!!
به هر حال شام پاستا بود با سس گوجه كه روش سرد يخچالى و زيرش سرد دماى اتاقى بود!  همراه با خوراك بوبيا كه اصلا مناسب حال من نيس، يك قطعه نان گرد زير آجرى رو كمى نرم بود همراه با دو دسى ليتر آب و يك ليوان خيلى سر خالى آب پرتقال!!! زير چشمى نگاهى به چپ و راستم انداختم تا ته و توى شام همسايه هامو در بيارم !! ميزان آب آشاميدنى و شكل ظروف مثل هم بود ولى به نظر ميرسيد يه نموره قابل خوراك تر از مال من بود و اينو از سرعت خوردنشون نسبت به خودم فهميدم!!  ضمن اينكه بجاى اون خوراك توليد گاز من لوبيا سبز داشتن به علاوه ى يه شيرينى شبيه دانماركى خودمون 🙂 

ادامه دارد…..  





بركلى از پشت پنجره

13 05 2015

پنجشنبه شب مسافرم، دارم ميرم كه تو جشن فارغ التحصيلى دخترك شركت كنم؛ از يكسال پيش دخترم برنامه ريزى كرده بود كه توى ماه مى من ميرم اونجا، ولى براى خودم در واقع بعد از خريد بليت محرز شد؛ بعد از اون شروع به برنامه ريزى سرسرى تو ذهنم كردم كه كجاها برم، چند روزى خانه ى نگين و چند روزى هم خانه ى عمو كه بار پيش دخترك با وجود اينكه قرارش را هم گذاشته بوديم مانع شد! گفت كه نميتونه بياد و من را هم نميذاره كه برم!! 
اين بار ولى التيماتوم را همان ابتدا بهش دادم كه من حتما اين دو جا ميرم چه با تو و چه بى تو!!! دردونه هم البته استقبال كرد ( مثل بار پيش البته!!) و گفت كه خوبه و فقط اگر من ناراحت نميشم در طول اقامتمون پيش نگين گاهى  هم  با دوستاش باشه؛ كه البته من هم موافقت كردم .
حدود يك ماه پيش يك بار كه صحبت ميكرديم گفت كه » مامان لس آنجلس خيلى جاهاى ديدنى زياد داره ، موزه هاى واقعا ديدنى كه من ميخوام حتما تو را بيرم، در ضمن با خودت مايو هم بيار كه دريا هم ميريم، خلاصه خيلى نميتونى يا نگين تنها وقت بگذرونى؛ من هم مثل يك مادر حرف گوش كن و خوب گشتم و مايو و حوله ام دم دست در معرض ديد گذاشتم كه مبادا يادم بره ؛ راحت ترين كفشم را هم براى گردش لس آنجلسى آماده كردم؛ 
تماس تلفنى پنج روز قبل:
من: دردونه ! عمو ميخواد بدونه ما چه تاريخى ميريم اونجا؟
دردونه: ببين مامان ما اگه بيست و دوم بريم لس آنجلس ميتونيم با ماندانا و دوستش از يك جاده ى خيلى زييا بريم 
من: آره نگين گفته ، ولى اون كه خيلى طولانيه
دردونه: آره ده ساعته چون دو نفريم نصف راه را من رانندگى ميكنم نصفش را ماندانا فقط چرن جشن اون بيشت و يكمه ما بايد بيست و دوم بريم
من : من به نگين گفتم بيستم ميايم،
دردونه: بيستم كه نميتونيم از جشن بيايم راه بيفتيم ، باشه حالا اون مهم نيست ميتونيم بيست  و يكم خودمون بريم؛
من: حالا خونه عمو كى بريم ، نگين ميگه بايد يه آخر هفته لوس آنجلس باشيم، در ضمن ميگه چند روزى بيشتر بمونيد چون كارزيادى نميشه تو بركلي كرد
دردونه : نه مامان من نميتونم زياد از خونه دور بمونم ، از جون كارم هم شروع ميشه، خونه ى جديد هم اول جون تحويل ميده بايد برگردم اشباب كشى كنم ،يه روز قبلش هم بايد جمع كنم؛
من: بيست و بنجم بريم خونه عم واسه سه روز خوبه؟
دردونه: نه مامان سه روز زياده سان ديگو جايى نداره دو روز
من: اى بايا من اول گفته بودم يك هفته تو گفتى زياده سه چهار روز حالا كى شد دو روز؟!!!! از اون گذشته تو كه گفته بودي كلى ميخوايم بگرديم؟!!!
دردونه: آخه مامان تو كه زياد نميتونى بيرون بياي، دو روز بياى خسته ميشى!!
من: آره ولى ديگه وقتى مجبور باشم ميام
دردونه: نه مامان نميتونى 
من: باشه پس تو همون سى ام برگرد من چند روزى ميمونم خودم برميگردم
دردونه: ( چند ثانيه مكث) نخير نميشه !! اين حرفارو نداريم تو اينجا براى من اومدى ، هر جا من هستم بايد تو هم همونجا باشى!!! 
از اونجايى كه دخترك من را خيلى پير ميدونه براسى معاشرت با دوستانش و فكر كنم تا برسم اونجا بعد از شركت در جشن روزهاى هفده و بيست مى الباقى به تماشاى شهر بركلى از پشت پنجره اتاق دخترك بگذره  و نگين و عمو و موزه و دريا بمانند در روياهاى دور دست… 

 





يك لحظه غفلت و درد فضولى

8 05 2015

مشغول هرره ر كرره و حرفهاى صد من يه غاز با نگين بودم كه زنگ خانه زده شد و من هم بدون فكر پريدم و دگمه ى باز كردن در را فشار دادم، كارى كه معمولا انجامش نميدم، يعنى بيشتر مواقع اگر ندونم كى پشت در هست از باز كردن خوددارى ميكنم!! خوب يك جورايى از اين قبيل سورپرايزها فراري هستم!! فكر اينكه اين سورپرايز ممكنه يه دوست خسته كننده باشه كه به مرز كسالت مرگبار برسوندم، راه حل باز نكردن در را پيش پايم گذاشته.
اما اين بار اونقدر همه ى ذهنم به گفتگو مشغول بود كه پيشگيرى از يادم رفت و در را باز كردم! پشت در اما مهمان كه نه ، پستچى بود با بسته ى كوچكى در دست، گفت كه اين بسته براى همسايه ى طبقه ى همكف هست و خواست كه من تحويل بگيرم ، البته چاره اى جز قبول بسته نداشتم، پس تحويلش گرفتم و در را بسته و به صحبت ادامه دادم.
بعد از اينكه با نگين خداحافظى كردم چشمم به بسته ى روى ميز افتاد، لمسش كردم به نظر پوشاك ميامد! شروع كردم به بيشتر لمس كردن و وارسي پاكت!! از كاليفرنيا اومده، دوازده دلار و هفتاد و پنج سنت پول پستش شده، به نامى متفاوت از ساكن طبقه ى همكف هست و بالاخره فهميدم كه توى بسته كلاهه!!!!!!
ولى همچنان دارم ميميرم از فضولى !!! اونقدر دلم ميخواد درش را بازكنم و كلاه را در بيارم و ببينم!!! فكر كنم بافتنى هم باشد!!! 
لعنت ميفرستم به پستچى كه بسته را دستم داذ و مثل دفعات قبل روى پله نگذاشت!! اونطور بدون نيم نگاهى به پاكتها در را ميبستم واز احساس فضولى رنج نميبردم!!!
اميدوارم همسايه زودتر بياد و كلاهش را ببره ؛ اگر نه شايد مجبور شم براى ديدن كلاه باب رفت و آمد را باز كنم!! اونقدر هم آدم نچسب و بداخلاقيه كه كليد روحانى هم براى باز كردن اين در كفايت نخواهد كرد! 

 





ديدار با خواهر

13 04 2015

  دوم فروردين خواهرم آمد.

بيشتر به نيت ديدار پدر  كه شايد آخرين باشد، پدر بيمار است، سرطان مرى، يكى از بدترين انواع سرطان، كه البته ما دل خوش كرده ايم به سن بالايش و اينكه سلولهاى بيمار فرد مسن ديرتر تكثير ميشوند؛ پزشكان اينجا، فرصت باقيمانده اش را از چند ماه تا سه سال تخمين زده اند( ناگفته نماند كه سه سال را خودم با اصرار به خوردشان دادم كه پاسخ شايد هم كمتر را شنيدم) . همچنين معتقدند كه شروع هر درمانى برايش ميتواند باعث كوتاهتر شدن عمرش شود، پس در صورت بروز عوارض بيمارى اقدام به كمكهاى تسكينى به جاى درمانى ميشود.

به همين خاطر از خواهرم خواستم كه هر چه سريعتر بيايد و او را در زمانى كه همچنان سر پاست و قادر به شناسايى او ، بييند. 

مدت سه هفته اينجا بود، روزها و ساعات بسيار خوبى را در كنار هم و بابا داشتيم؛ 

 البته لحظه ى وداعش با پدر مثل فرو رفتن خنجرى بر قلب سخت و دردناك بود، نگاههاى آخرى كه دختر به پدر مي انداخت، اينكه با وجود دلداريها و رويا پردازيهايمان كه اميدواريم سير پيشرفت بيمارى كند باشد و سال ديگر هم به ديدارش خواهى آمد، اما باز هم فكر ميكنى كه اين نگاه آخر و ديدار آخر است ، ميتركاند بغض را و اشك با درد جارى ميشود. 

و در آخر وقتى از فرودگاه به خانه برگشتم ، خزيدم  روى تخت و به يارى گلو درد و تب و سرماخوردگى تا صبح هم بيرون نيامدم كه نبيتم جاى خاليش را!! 

بيست و سوم فروردين خواهرم رفت.








%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: