صبح روز سوم يا چهارم كه دردونه اينجا بود، وقتى كه بيدار شد گفت كه شب گذشته اتفاق وحشتناكى افتاده؛
نصفه شب خوابش نبرده ، براى اينكه من بيدار نشم ميره تو آشپزخانه ميشينه با چاى و كناب و موبايلش و فكر ميكرده زندگى چه شيرين و دلچسبه كه به ناگاه شاهد عبور موشى از كنار خشك كن به سمت گاز ميشه ؛ خلاصه موش و دردونه هر يك به شدت از هم ترسيده بودند؛ موشه با گوشهاى صورتى فرار ميكنه ميره پشت گاز و دردونه هم ظرف سه ثانيه بساطش را جمع ميكنه و به هال پناهنده ميشه!!
دردونه تعريف ميكرد و من حس ميكردم جان از تنم ميرود!! با ته مانده ى جان با دوستى تماس گرفتم براى چاره و يارى؛ گفت كه غصه نخورم و درمان دردم را داره!! رفتم و ازش يه دستگاه توليد صدا گرفتم، گفت كه ما قادر به شنيدن اين فركانس نيستيم ولي موشها ميشنوند و نزديك نميشن، با يك دنيا اميد برگشتم و دستگاه را گذاشتم تو آشپزخانه و خوشحال از اينكه موش موشك كه نام فردى را رويش گذاشته بوديم ديگه ميذاره و ميره …
شب آخر: دردونه:» مامان فردى اينجاست» من با وحشت:» نه؟!! چطور؟!!!» دردونه:» صداى پاشو شنيدم، ولى تشخيص ندادم از كجاست!!» گوشهامو تيز كردم و گفتم چيزى نشنيدم، دردونه گفت كه الان صدامونو شنيده قايم شده ! گفتم پس اينبار شنيدى بزن بهم ، گفت باشه و ساكت شديم و مثلاً خوابيديم؛ پنج دقيقه ايى نگذشته بود كه صداى پاى فِرِدى را روى كفپوش هال شنيدم و هم زمان دردونه به دستم زد و با اينكار علامت داد و منم آروم زدم رو دستش كه يعنى شنيدم! فردى ده پانزده ثانيه تو هال يورتمه رفت و صدا خاموش شد! پاشدم چراغ را روشن كنم كه دردونه گفت كه مامان فايده نداره با ديدنش وحشتمون بيشتر ميشه، ولش كن اون از ما بيشتر ميترسه و طرفمون نمياد فردا كه از فرودگاه برگشتى برو تله موش بگير…
دو تله در هال و يكى در آشپزخانه توسط ويكى گذاشته شد ولى خبرى از فردى نبود…
ديروز غروب روى كاناپه نشسته بودم و تلويزيون نگاه ميكردم كه حركتى در آشپزخانه بى اختيار چشمهايم را به سمت خود برد!!
فردى وسط آشپزخونه همچين چاق و چله قدم زنان رفت يخچال!!
ويكى ميگه وقتى به من زنگ زدى جيغ ميزدى ولى به نظر خودم خيلى خونسرد بودم !!!
ديشب ويكى هم دو بار فردى را ديده و احتمال ميده فردى تنها نباشه!! به نظر اون اندازه ى موش مشاهده شده در نوبت اول و دوم متفاوت بوده!!!
ويكى همه ديشب و امروز را بهم كمك كرد در جابجايى وسايل و مواد غذايى آشپزخانه ؛ در واقع » كمك كرد» عبارت بيخودى بود!! چون همه را خودش به تنهايى انجام داد، من از ديشب ديگه تو آشپزخانه نرفتم!! امروز رفتم پيش يه دوستى و چند ساعتى پيشش بودم و قرار شد از يه دوست ديگه چند وقتى يه گربه بگيرم!! تو فكرم كه كلاً يه گربه بيارم!! فردى و احتمالاً باباش گمونم هنوز تو آشپزخونه هستن، يعنى اميدوارم اگه هنوز تو خونه هستن ( كه هستند) همونجا مونده باشن و تو هال و اتاق خواب نيامده باشن؛
من از پيش دوستم برگشتم، تو اتاق خواب در را روى خودم بستم و منتظرم دوستم براى گربه باهام تماس بگيره، سرم درد ميكنه و گرسنه ام ولى جرأت ورود به آشپزخونه را هم ندارم؛
خسته م خيلى از اين زندگى موشى…
فک کنم با آوردن گربه یه تام و جری زنده رو ببینی در طول روز
به خاطر بهداشت همسایه بغلیمون همیشه یه سری جک و جونور تو حیاط خلوتمون هست….. این دفعه 2-3تا موش اومدن، مامانم خیلی جیغ و داد می کنه اما من بیکار که میشم از پشت شیشه نگاهشون میکنم، محبتی که بهم دارن رو دوست دارم :دی
گربه يه ساعتيه رسيده!! فعلاً رفته زير مبل !! ولى بودنش به من شجاعت داد يه قدم تو آشپزخونه گذاشتم!!
موش ها خیلی زرنگ تشریف دارن…
به ت قول میدم اگه گربه رو نمی آوردی تا سال های سال کنار اون تله موش ها زندگی مسالمت آمیزی میداشتن!
خونه دانشجویی من پر شده بود از موش… روش های مختلف و تله های مختلف… جواب نداد که نداد. گربه هم در دسترس نبود… ناچار خودم دست به کار شدم و هر چند وقت یک بار یکیشون رو مرحوم میکردم! آمارشون اینقدر بالا بود که واسه تعیین تعدادشون مامور سرشماری لازم بود!
یک بار یکی شون رفته بود توی یک کارتن کوچیک که توش مواد غذایی بود، از دور دیدمش، ولی چون سرش گرم بود تونستم خودمو سریع برسونم و در جعبه رو ببندم و گیرش بندازم! پس چی… پلنگی ام واسه خودم!
اینقدر که لجم رو درآروده بودن جعبه کارتن رو ورداشتم و شروع کردم به تکون تکون دادن، چنان اینور اونورش کردمو محکم بالا پایین کردم که … هدفم این بود سرش گیج بخوره، بعد ولش کنم تو کوچه…
در جعبه رو که باز کردم… بدبخت کله ش خونی مالی بود! چنان فرار کرد که…
دلم به حالش سوخت…
حاضر بودم یک سال بیاد خونه مون مهمونی! فقط بشینه و من تحویلش بگیرم!
پسرم؟؟!!!!
حالا ديگه گذشته ولى قول بده ديگه همچين خشونتهايى به خرج ندى
😀
مثل اینکع از موش خیلی میترسی، وگرنه بهت میگفتم باهاشون دوست شو و براشون غذا بذار!
اگه بهم قول ميدادن جلو چشمم طاهر نشن ممكن بود يجورى باهاشون كنار بيام ولى بعد از ملاقات حضورى با فردى سردرد ولم نكرده:((
خب اون بیچاره ها هم آواره هایی هستن در آمستردام!
نه عزيز من اينها يجورايى صاحب آمستردام هستن!
راست میگی منم اونجا کم موش ندیدم!!
اتفاقا امروز عصریه دختربچه ای دو تا موش توی یه قفس خیلی خوشکل اورده بود هواخوری
ما کلی ذوقش را کردیم ازش اجازه گرفتیم بچه هامون را هم صدا کردیم که بیایند و این موجود زیبا را بینند
چه ميدونم شايد اگه فردى هم بذارن تو قفس و بدن دست دو تا بچه منم دلم بخواد برم باهاش عكس بگيرم:)) ولى اگه قرار باشه ول ول تو خونه بچرخه معلون نيست كى حاضره باهاش عكس بگيره
http://www.statscrop.com/www/displacedinamaterdam.wordpress.com
الان هستن یا رفتن؟ خورده شدن یا زندن؟
من كه ديگه نديدمش، همه ميگن بوى گربه موشو فرارى مبده ولى من بيشتر مايلم جنازه تحوبل بگيرم تا خيالم جمع شه!!
: ) )
منم از موش می ترسم ولی نمی دونم چرا با خوندن مطلبتون یاد Ratatouille افتادم که توی آشپزخونه اون رستوران بود و عاشق آشپزی بود. شاید اینم آشپزی بلد باشه!
من هم تا وقتى نديده بودمش همون تصورو ازش داشتم و با ابنكه خوشحال نبودم ولى وحشتززه هم نبودم ولى وفتى با چشمهاى خودم شاهد پياده رويش تو آشپزخونه بودم و اينكه البته هيچ شباهتى هم به موش آشپزمون نداشت … ديگه قضيه فرق كرد
چه روش های فوق نوینی برای گرفتن موش اومده از دنیا بیخبرم من تا تنها چیزی که یادمه این نوع تله موش بود که دردی رو هم دوا نمی کرد!

چسب ميگن خيلى خوب اثر ميكنه موش يا هر حشره ايى بره روش ديگه نميتونه حركت كنه! ولى راستش فكر اينكه بعدش مجبورى موش بيچاره رو خودت بكشى نذاش ازش استفاده كنم ولى اگه پيشى را پس بدم گمونم چاره ايى ندارم!! تله موش واقعاً بيخوده 🙂
ممنون ار لينكى كه فرستادى
اونجاها از سم مرگ موش استفاده نمی کنند مگه؟
خیلی موثرتر از تله و گربه ست
البته یه پیشنهاد بود 🙂
چرا فقط اشكالش اينه كه موشه مسره يه گوشه ايى ميرفته و ميميره و جنازه ش بو ميگيره…
یاد خوابگاهمون افتادم. یه چند وقتی اساسی ما هم قایم موشک بازی داشتیم با آقا موشه! تازه به خیالمون انداختیمش بیرون از اتاق و زیر در اتاق رو حسابی با اسفنج پوشوندیم که از اتاقهای بغلی یه وقت موشی به اتاق ما نقل مکان نکنه. کلی هم با احتیاط و پاییدن اطراف و گوشه موشه های راهرو در اتاق رو باز و سریع میبستیم موقع عبور و مرور.
یه شب خوش و خرم نشسته بودیم کف اتاق سفره باز در حال شام خوردن که یهو دیدیم از زیر شوفاژ اتاق در اومد بدو بدو رفت زیر تخت یکیمون.
یعنی یادم نمیره چه صحنه و فیلم خنده دار و ترسناکی شد.
بعدش دیگه ما هم تا چند روز در حالت آماده باش زندگی میکردیم و پیدا نشد که نشد. اومدن روی یه مقوا چسب زدن گذاشتن توی یکی از کمدها, همون کارشو ساخت.
ولی خیلی دلم سوخت براش. طفلکی نصف تنش به طور طولی کامل چسبیده بود به چسبه و پا در هوا مونده بود و با اون یکی نصفه اش هر از گاهی دست و پای مذبوحانه ای میزد.
تازه مسئول خوابگاهمون نذاشت به طریقی مناسب بکشنش که راحت شه. همینطوری انداختش بیرون از پنجره توی محوطه خوابگاه که خودش بمیره یا جک و جونور بخورنش.
الان فهمیدم که خیلی وقته این پستو نوشتین. اگه خیلی تاریخ مصرف گذشته هست کامنت من, ببخشید صابخونه 🙂
امیدوارم از شرش (شون) خلاص شدین تا حالا 🙂
آره فعلاً كه خدارو شكر خبرى ازش نيست:)
آخى!!! حالم بد شد؛ چه مسئول بى رحمى!! منم بخاطر همين دلم نميخواست از چسب استفاده كنم ، تحمل مواجهه با اين صحنه را ندارم هر چند ديگه اگه مجبور شم مجبورم، ولى بهتره تا گير افتاد سريع بكشنش؛