ده يازده ساله بودم كه به اصرار خودم همراه خاله كوچيكه به خانه اش رفتم كه شب را اونجا باشم؛
گذر از خيابان سى و پنج كه خانه ي مادر بزرگ بود به بيست ( منزل خاله كوچيكه) كافى بود تا دلتنگ مادر بشم و هنوز نرسيده گوشى تلفن را بردارم و بگم» مامان بيا دنبالم دلم تنگ شده»!! كه البته مامان گفت خجالت بكش الان ميخوابى فردا هم بر ميگردى؛ با اشك و دلتنگى و به اميد هر چه زودتر گذشتن زمان خوابيدم؛
حالا اينجا منِ چهل و چهار ساله همانطور مامانم را ميخواهم، همانطور دلتنگشم ؛
چقدر بايد بخوابم تا فردايى بيايد كه شبش او را در كنارم داشته باشم ؟
به نظر من اگه خونه رو مرتب کرده بودی مامانت می تونست بیاد! حالا تو مجبوری بری به خاطر همین هم بعدش می خوای بری خونه ما. من اصلا می گم شب خونه ما بخواب! مامانم هم تا صبح سرت رو گرم می کنه!
خوب مشكل اينه كه وقتى برم اونجا دلم تنگ ميشه بايد زودى بخوابم نفهمم دلتنگيو از طرفى هم ميخوام تا صبح بشينم حرف بزنم
پارادوكس!!! ميگى تا صبح ميشينم با دلتنگى حرف ميزنم ؟ يا تا صبح با شوق خفه شده ى حرف نزدن ميخوابم؟!
وقتی بری اونجا که خب یعنی اونجایی دلت برا چی تنگ می شه که بعد باید بخوابی؟ یعنی ما اومدیم آمستردام تو دلتنگ نبودی برا همین تا صبح نشستی حرف زدی؟ تو کلا می دونی شوق خفه شده چیه؟ به جان خودم اگه بدونی!!! اگه تورو بشه ۱ دقیقه ساکت یه جا نشوند من اسمم رو عوض می کنم! این همون قدر ناممکنه که من مریضیم خوب شه و بتونم کونم رو ثابت یه جا بذارم!
آقا چرا کامنت های منو تاییدنمی کنی!
من هنوز آقا نشدم تصميم هم ندارم بشم!!
بعدش هم غلط بكنم تاييد نكنم همه رو تاييد كردم بايد برم ببينم اين اپ ووردپرس چه مرگشه؟! سه چهار بار از ريدرش خواستم سفرنامه ئ زوريختو بخونم نشد ، مجبور شدم برم تو پيوندها و خوندم، بعد ديدم كلى بعد از اونم نوشتى كه اصلاً تو ريدر نيومده 😦
دقیقا همین بالا یه کامنت گذاشتم!
🙂
اين انگار تاييد نشده بود
دلتنگی خیلی بده…
آخی..منم چندتا از این خاطره ها دارم…
این پست خیلی به دلم نشست ممنون.
ممنون كه ميخونيم
pass : 1-1=0
دلم گرفت.من هم به شدت دلتنگ مادرم میشم.هروقت که برای مدت کوتاهی ازش دور بشم.گاهی یواشکی گریه می کنم.
پانته آ جان.بهزاد رفته مشهد و من هم مشغول امور پایان نامه هستم و فکر نکنم اگر تا دو روز اینده مطلبی ننویسم تا آخر شهریور هم بنویسم.
امیدوارم بیشتر احساسات خوب داشته باشید و بیشتر کنارعزیزان باشید.شما هم دعا کنید من به دفاع برسم!بوووس
اميدوارم كار پايان نامه ت به خوبى به آخر برسه و يم دفاع جانانه هم ازش بكنى عزيزم؛ بهزاد چقدر تو مشهد ميمونه؟ خيلى وقته ازش خبرى نيست ؛
هر دو تونو ميبوسم
چقدر زندگی زنگ زده
از چیه؟
از جنس زندگی یعنی آهن که آهنه نکنه ضد زنگ نخورده زندگیهامون؟
یا بارون غم ؟
زندگيهامون تلخ شده عزيزم تلخ حتى تو شيرين ترين لحظات حس ميكنى مزه ى زهر مارى دلتنگى را ته گلوت
دلم تنگ شده برات بنويس لطفاً
بووووس
یک عمر باید بگذرد
؛(
با سلام. من امروز وبلاگ صاب مرده اینا بودم دیدم ایشون یه پست دارن شما نه هنوز لایک زدین نه کامنت گذاشتین. خواستم خدمتتون خبر داده باشم. با اجازتون من یه کامنت هم گذاشتم اونجا سراغتون رو گرفتم یادتون رو زنده کردم.
با درورد و سپاس
من نميدونم همچين كه يه روز نميام اينجا سرى بزنم همه شروع ميكنن به نوشتن!!!
حالا اينبار خوندى و نوشتى اسكال نداره ولى دفعه آخرت باشه ها 🙂
با درود و سپاست کشت منو!
خواستم خسابى تحويلت بگيرم ديگه 🙂
ممنونم.هیچ کس باورش نمیشه که من 6ماهه فقط دارم به مطالب جمع شده نگاه می کنم!نمی دونم چه قدر می مونه.فقط می دونم اونجاس!گفته بود یک هفته.بوی
نميدونم اين داستان پايان نامه چيه كه همه مطالبئ جمع ميكنن و بعد ميشينن بهش فكر ميكنن و غصه ميخورنو ايواى و ايواى ميكنن؟!!
تكومش كن عزيزم بره شيرينيشم بده بهمون ديگه
بوووس