جمعه شانزدهم شهريور ماه سال هزار و سيصد و شصت و نه حدود ساعت چهار صبح با دردى در ناحيه ى شكم از خواب پريدم،كمى هم حالت تهوع داشتم، همسر سابق را بيدار كردم و با نگرانى موضوع را باهاش مطرح كردم: » درد عجيبيه! نكنه وقتش باشه؟! » با خواب آلودگى گفت كه بيخود فكر و خيال نكنم، گفت كه حالا كو تا دوم مهر!! كه حتماً يه چيزى خوردم كه بهم نساخته و بگيرم بخوابم!! من هم گرفتم و خوابيدم!! حدود يك ساعت بعد وقتى درد دوباره اومد سراغم ، بلند شد و برام يه چايى و نبات درست كرد و بهم اطمينان داد كه بعد از خوردنش ديگه خوب ِ خوب ميشم!!
وقتى درد براى بار سوم به سراغم آمد، همسر سابق هم ديگه مطمئن نبود كه ميتونه مسموميت غذايى باشه، خوب مسموميت كه وقفه نميده به آدم !!
اونوقت ديگه همه اش چشمم به ساعت بود كه وقت بگذره و بتونم به مامانم زنگ بزنم، اگر اون ساعت روز جمعه بهش تلفن ميكردم قطعاً نگران ميشد، كلن مادر من بيش از هر چيز ديگرى استعداد نگران شدن دارد!!
به هر حال تا حدود ساعت نه باهاش تماس گرفتم و جريان را گفتم، با اينكه تقريبن خودم مطمئن بودم كه وقتش رسيده ولى تا تأييد مادر را نميگرفتم اين اطمينان كامل نميشد!!
گفت كه اى واى آره ، خودشه، اى واى، بچه داره بدنيا مياد!! گفتم خوب مامان اين بچه بالاخره قرار بود به دنيا بياد ديگه، دستخط كه نگرفته بوديم ازش تا ابد تو شكم من بمونه!! كه تازه اگر هم همچين قراردادى داشتيم من به همش ميزدم، خسته شدم خوب!!!
مامان و خواهر كوچيكه فوراً با ظاهرهاى آراسته خودشون را رسوندن و مادر گوشى تلفن به دست مشغول مخابره ى اين خبر به سطح فاميل شد!! اينطور شد كه دختر خاله ام كه ماما بود هم براى كنترل فراخوانده شد و خوب مخابره ى جديدترين اخبار هم در طول روز ادامه داشت!!
اين نى نى يجورايى اولين نتيجه ى فاميل حساب ميشد، در اصل نتيجه ى دوم بود ولى چون اولى بچه ى پسرخاله بود و كلن بچه ى پسرها مال خانواده ى مادريشون هستن پس بچك من هم ميشد مال خانواده ى مادريش كه همانا خاله و خاله زاده ها بودند و يك كمترش هم دايى ها!! و البته اين بچك واسه عمه بزرگه و دخترش هم خيلى عزيز و خواستنى بود؛
ساعت ده شب به پيشنهاد ماماى خانواده راهى بيمارستان شدم، فاصله ى دردها خيلى نزديك بود و با وجود اصرار من كه حالا صبر كنيم، دخترخاله با مهربانى ولى مصمم دستور داد كه:» ديگه بايد بريم»
در اين ميان خاله بزرگه هم تلفنى اعلام كرد كه من هم ميام و هر چه مادر گفته بود خواهر جان من گزارش را تلفنى اعلام ميكنم، گفته بود مرغ يك پا بيشتر ندارد و من ميام!!!
وقتى رسيديم بيمارستان خاله بزرگه نبود، من هم درد داشتم و مجبور بوديم بريم بالا، گفتيم خاله تو راهه، گفتن همينجورى هم زيادين دو نفر بيشتر نميشه همراهش بالا برن، معلوم بود كه دخترخاله ماما يكى از دو نفره و باز پرواضحه كه نفر بعدى مادر بود؛
وقتى رسيديم به طبقه ى مربوطه در كمال ناباورى خاله بزرگه را ديدم!! با ابخند به سمتم آمد و گفت آواره جون چطورى؟!!!! و اونجا بود كه فهميدم هيچ درى به روى خاله ى من بسته نيست!!!!
بعد من را در كمال سنگدلى به يك اتاق بردند و هر چه التماس كردم اجازه بدن يكى باهام بياد نذاشتن!! راستى جقدر قوانين مسخره ايى دارند اين بيمارستانهاى ما؟!! فكرش را بكنيد درد داريد و از اون بيشتر وحشت از اضافه شدن اين درد كه ديگه هر بچه ايى در موردش شنيده است و واقعاً نياز به يك همراه دارين ، ولى بايد تنها در يك اتاق منتظر باشى!! تصويرى كه از اونجا تو ذهنم مونده يك اتاق تاريكه در حالى كه مطمئناً اتاق تاريك نبوده!!! به محض اينكه روى تخت خوابيدم بي اختيار شروع كردم به اشك ريختن و وقتى ماماى جوان ازم پرسيد جريان چيه؟ همانطور كه عر ميزدم با التماس گفتم بذارين يكى بياد پيشم!! اونم گفت نميشه عزيزم آخه قوانين اجازه نميده، هر كارى داشتى ما هستيم خوب و من همينطور هر ميزدم كه من مامانمو ميخوام!!!
به هرحال ماماى جوان دلش برام سوخت و از طرفى چون با دختر خاله همكار بود، اجازه داد دختر خاله ماما واسه دقايقى بياد پيشم، ولى اونهم مدت زيادى نموند و يه كم نوازشم مرد و بهم دلدارى داد و گفت كه دكتر الان ديگه ميرسه و صبور باشم؛ و منهم گفتم كه دلم ميخواست يه دقيقه اين دردو بكشى ببينم باز هم ميگى صبور باش؟! و اون با لبخندى گوشزد كرد كه ماما هست و چقدر مورد زايمان ديده و بچه به دنيا آورده؟! و نفهميد كه ديدن كه بود مانند زاييدن!!!
دكتر بعد از معاينه گفت كه امكان زايمان طبيعى نيست و بايد سزارين شى و اين شد كه من را بردن به اتاق عمل، قرار بود جراحى به روش اپيدورال انجام شه؛ مراحل بى حسى نخاعى كه انجام شد درد هم كه ديگر امانم را بريده بود تمام شد؛
دكتر بيهوشى مرد بسيارمهربان و با حوصله ايى بود و در تمام طول جراحى به سوالاتم پاسخ ميداد و باهام صحبت ميكرد، من هم ثانيه اييا ش گزارش ميخواستم، چون با يك پارچه جلوى ديدن جراحى را گرفته بودند، ميگفتن اگر ببينى شكمت بريده ميشه ممكنه غش كنى!! و هر چه گفتم خوب اون قسمتشو نگاه نميكنم فقط لحظه ايى كه بچه را ميخواين در بيارين را نگاه ميكنم نذاشتن!! دكتر در مورد جنس بچه ازم پرسيد كه گفتم نميدونم و منتظرم بيينم چى ميشه؛
دكتر گفت :» خوب سرش اومد كه پسرونه هست و درست چند لحظه بعد گفت ، نه دخمله اين» نگاه كردم به ساعتى كه تو اون سالن سرد و بزرگ و سمت چپ تخت عمل بود، دقيقاً يك نيمه شب؛ هفدهم شهريور
دكتر پرسيد كه حالا اسمش چيه؟ گفتم دردونه، مكث كرد، گفتم قشنگه؟! همينطور كه موهامو نوازش ميكرد گفت، خيلى، هم دردونه قشنگه و هم آواره؛
همون وقت پرستار دردونه را كه تنش انگار با يه ماسكسفيد پوشيده شده بود و چند لكه خون هم روى بدن و صورتش بود از سمت راست نشانم داد و گفت :» آواره، دخترت را ببين» راستش دردونه اصلن نوزاد خوشگلى نبود ولى من حتى بعد از بيست و سه سال ، وقتى اون لحظه را تصور ميكنم به نظرم زيباترين موجودى مياد كه تا اون لحظه ديده بودم!!
وقتى از اتاق عمل بيرون آمدم، مامان و خاله بزرگه و دختر خاله پشت در بودن و مامانم با خنده ايى كه روى تمام صورتش پهن شده بود بهم گفت:» واى آواره دو تا چال خوشگل رو لپاش داره» و مت در حالى كه ميخنديدم فكر ميكردم كه طفلى مادرم از شدت اضطراب و خوشحالى متوهم شده!! آخه چشمهاش هميشه ضعيف بودن و وقتى تو محل راه ميرفتيم هميشه به ما گوشزد ميكرد كه در صورت مشاهده ى آشنا بهش بگيم چون خودش قادر به تشخيص نيست!! حالا چطور تو چند ثانيه نه يك چال بلكه دو تا چال تو صورت يك نوزاد دو كيلو و هفتصد و بيست گرمى ديده؟!!
ولى مامانم درست ديده بود و دردونه هنوز هم اون چالهاى خوشگل را روى صورتش داره؛
فردا دخترك بيست و سه ساله ميشه و من شش سال از دادروزهايش كنارش نبودم؛ ولى الان وقت غصه نيست؛ من خوشحالم براى بودنش؛
او زيباترين هديه ى زندگي به من است؛
تولدش مبارک!
مرسى
مبارک باشه!
ممنون عزيز
هم دردونه و هم مادر سلامت باشن ایشالا، من اگه احتمالا دو چیز رو حق داشتم در زندگیم انتخاب کنم که بتونم فقط امتحان کنم تا بفهمم چه حسی داره یکیش بارداری بود و اون یکی هم خیلی بی ربط نیست.
مرسى عزيز، البته حس باردارى بسيار زيباست ولى خوشحال باش كه درد زايمان را نميتونى تجربه كنى!! البته منهم اون درهاى آخري را كه ميگن وحشتناكه ، تجربه نكردم و بابتش خوشحالم 🙂
تولدش مبارک
مرسى مهربون
تو هم بزرگترین نعمت او در زندگی هستی .تولدش مبارک
ممنون عزيزم
راستش یه جورایی به دردونه حسودیم میشه 😦
حسود هرگز نیاسود 😉
خوب جرا حسوديت ميشه؟!!!
خب دیگه!
دائم به فکرش هستی و میای تو وبلاگت درباره ش مطلب مینویسی و از احساساتت درباره ش میگی
همه ش میخوای هواشو داشته باشی
شاید خودشم خبر نداشته باشه 🙂
خوب همه ى مادرها اينطورن 🙂
تولدش مبارك. روز مادر شدن شما هم مبارك. خيلي خوب باشين هر دوتون
مرسى سحر نازنينم بووووس
حس قشنگی است.اما متاسفانه خیلی از مادرها با شنیدن اینکه بچشون همجنسگرایا ترنسکژوال هست این عشق رو از دست می دهند و او را طرد می کنند.انگار که وجود نداشته
http://www.imdb.com/title/tt1073510/
راستش نميدونم چى بگم، خوب براى خود من واقعاً اينطور نيست و معتقدم اون بايد در انتخابهاى خود آزاد باشه و اينها نميتونه تاثيرى در عشقم داسته باشه
عزیزم آوا خیلی دوست داشتم این متنو. چظور اینقدر دقیق یادت مونده بود؟! تولدش مبارک :* دردونه تولدت مبااارک
مرسى عزيزم خوب چطور ممكنه آدم زيباترين اتفاق زندگيش را فراموش نه
مبارکه آی مبارکه 🙂
ایشالله سالیان سال کنار هم باشین، با خوشی و سلامتی
حسودیم هم شد یکمی!!!
بعدشم گله دارم، چرا جواب پیامم رو ندادی؟!
ها؟!
یه چیز دیگه…
بووووووووووووووووووووق!
همین دیگه، چیز دیگه ای یادم نمیاد فعلا!
سلام عززززززيزم رسيدن بخير!! حسود نباش ديگه !! تو كه پسر حسودى نبودى!! جوابتم ، ببخش پسرك گفتى فيسبوكى نيستى، بهت ميل ميدم
از خودت خبر بده حتماً
بووووووس
مبارکه مبارکه…
مرسى بووووس
تولدش مبارك آواره عزيز!
ممنون عزيزم
تولدش مبارک. چه قدر قشنگ و خودمونی تعریف کردین تجربه ی زیبای مادر شدن رو
مرسى عزيزم
تولدش مبارک باشه (هر چند با تاخیر) .آره واقعاً اینجور چیزها هرگز فراموش نمی شه!
مرسى عزيزم
تولدش برای مامانش که همیشه مبارکه!منم با تاخیر می گم مبارک.
یاد داستان تولد خودم افتادم.که چقدر پر نشیب و فراز بوده!!
مرسى عزيزم، كجايئ پس تو ؟! چرا نمينويسى؟! چرا نيستى؟ داستان پر فرا و نشيب تولدتو بنويس
بوووس
مثلا دارم پایان نامه می نویسم!!!!!!می خوام دیگه تا مهر تموم بشه.گیر مقاله ی لعنتیمم!!سال دیگه تولدم می نویسم!
مهره الان ديگه!! تموم شد 🙂