از وقتی که بابا به آمستردام منتقل شد تقریبن هفته ایی یکی دوبار به خانه ی خودم می آوردمش. اینطور که سه یا چهار بعد از ظهر می آمد و بین هشت تا ده شب هم بر میگشت. روزهای اول برای برگشتن دچار مشکل میشدم , چون دلش نمیخواست برگرده و وقتی میخواستم برگردم دنبالم راه می افتاد و میخواست که با من برگردد.
ولی خوب بعد از مدتی به محیط بیشتر عادت کرد و به نوعی هم شرایط را پذیرفت, راحت می آمد و به راحتی هم راهی برگشت میشد. جز چند باری که پیش از رفتن خوابیده بود و وقتی میخواستم آماده ی رفتنش کنم آنقدر خواب آلوده بود که مایوسانه میگفت: «حالا نمیشه امشب را اینجا بمانم؟» و این خواهش او چنان دردی به جتنم می آورد که با هیچ واژه ایی نمیشه آنرا توصیف کرد.و به همین دلیل از سرپرستار اونجا پرسیدم که آیا میشه گاهی پدرم را برای خوابیدن به خانه ام ببرم؟ او هم گفت که بلی و بالاخره پنجشنبه بعد از ظهر با هم به خانه آمدیم , قرار شد شب بماند . و بابا چه ذوقی میکرد وقتی لباس خواب و وسایل شب ماندنش را جمع میکردم. و البته شوق و ذوق من کمتر از او نبود. شب خیلی زود به رختخواب رفت ولی من از شدت شوق و هیجان ناشی از آرامش او خوابم نمیبرد و تا چهار صبح توی تخت غلت میزدم و گهگاه بهش سر میزدم و خوابیدنش را تماشا میکردم! وقتی پتو را رویش مرتب میکردم یادم آمد که وقتی بچه بودم چطور پتو را میکشید به دو طرف تشک که به قول خودش نتونم رویم را پس بزنم و من چقدر حرص میخوردم از اینکارش !! و الان من داشتم همینکار را برای اون میکردم و فکر کردم که آیا او هم حرص میخوره از دست من؟!!
صبح بابا خیلی سرحال و خوشحال بود و من تصمیم دارم اینکار را هر هفته تکرار کنم. البته جمعه بعداز ظهر به راحتی برگشت ولی زمان خداحافظی عصبانی و تقریبا قهر بود!! و من را با بغضی روانه کرد که هنوز هم رهایم نکرده . و همه اش میخواهم بروم بیارمش ….
طفلکی پدرت.
نگو قلبم منفجر ميشه ها
من دنبال دستور پخت خمیر هزارلا می گردم.یه دستور مطمئن داری؟
من تا حالا درست نكردم ولى ميتونم بگردم واست پيدا كنم
ببخشید فضولی می کنم
نمی تونی نگهش داری؟
نه عزيزم بابام مشكل فراموشى داره و نگهداريش به تنهايى تقريباً نشدنيه، ضمن اينكه اونجا فعاليتهاى مختلفى دارند كه بتونند روند بيمارى را كندتر كنند ولى اينجا كه هيت با ميخوابه با يجا نشسته كه اين واسه سلامتيش اصلاً خوب نيست ،
😦
آها، آره
ایشالا بهتر میشه 🙂
ممنون عزيزم
آوااااااااااااااااا >:دی< عاشقتم
بوووووووووووووس
نمیشه نبریش؟ گاهی فکر میکنم ما چقدر بی رحم هستیم که به بی رحمی دنیا تن میدهیم.
راستش من خودم خيلى با اين مسيله درگيرم ولى همانطور كه واسه سين نوشتم براى خودش اونجا بودن بهتره هرچند كه دوست نداره،
من همیشه فکر میکنم خودم اگر بودم در چنین سنی، دوست داشتم در موقعیت اجباری قرار گیرم؟ مسلما نه. اما خب طبیعی است که در همان موقعیت هم آدم نخواهد باری بر دوش دیگری باشد.
اين سواليه كه من هم مرتب از خودم ميكنم و شايد به خاطر همين كه به جاى اون تصميم گرفتم هيچوقت خودمو نبخشم، خيلى سخته تو اين موقعيت قرار گرفتن ، سخت ، دردناك و حتى كشنده ، باور كن .
چیزی نیست، سخت نگیر.زندگی همین است، و ما هم از آن مستثنا نیستیم.
🙂
احساس گناه بدترین چیزیه که زندگی آدمو تلخ میکنه. باید با واقعیت تلخ زندگی کنار اومد چاره ای نداریم جز این.
بديش اينه كه نهًميشه باهاش كنار اومد و نه ميشه نديدش !!!
ببخشید من نگرفتم ، یعنی اجازه این رو نداری پدرت رو تو خونه خودت شب بزاری بمونه ؟
نه مسئله اجازه ى من نيست مسئله اين بود كه آيا من تواناييشو دارم يا نه؟! اينكه اون شبها چطور ميخوابه ؟ آرامه يا مضطرب؟! يبار وقتى تو شهر ديگه بود خواستم بيارمش دكترش گفت بهتره يبار نصفه روز ببريش بعد اگه خوب بود شب، اواسط روز اونقدر بى تابى كرد و داد و بيداد كه وحشت كرده بودم بعدش هم كه برگشت تا يك هفته اونجا بيقرار بود،
یه سایتی بود یه بار گذاشتی.دستورهای خوبی هم داشت!اما اسمش یادم نیست!یه ویدئو دیدم و چندتا دستور هم خوندم.اما اعتمادم جلب نشده!
http://chefjuliet.blogspot.nl/search/label/%DA%A9%DB%8C%DA%A9?m=1
اينجارو هم ببين دستوراتشو خوب و دقيق ميگه
ارن اولى هم كارگاه آشپزى بود واست لينكشو ميذارم
ایول!دستت درد نکنه
اينم اينك كارگاه آشپزى
http://www.cheftayebeh.ir/search?updated-max=2013-08-24T07:00:00%2B04:30&max-results=7&reverse-paginate=true&start=4&by-date=false&m=1
دستت درد نکنه.بوووس
🙂 حالا خمير هزار لا رو كه درست كردى ديگه برو سر تزت باشه؟!!
از کجا فهمیدی من از هول پایان نامه دارم به شدت شیرینی پزی یاد می گیرم؟!!دمت گرم!!باشه!دیگه نمیرم تو فاز نون خامه ای!!اما مامانم باید راضی بشه که من این خمیرو درست کنم!!
هاهاها بايد بخودت بگى آش كشك خاله ست ! اول و آخر بايد تموم شه ديگه ! تموم كن خيال همه را هم راحت بعد ميشينيم هى دوتايئ خمير و كيك و شيرينى ميپزيم
وای آخ جون!تازه من الان دلم یه مانتو یا پالتوی مخمل هم می خواد.اما نمی دوزم.به خودم می گم وقت خیاطی نداری دیگه!!!!
نازنین ها
🙂
چقدر خوشحالم هم از خوشحالی پدر و هم از خوشحالی خودت، چه بغض شیرینی داشتم تو گلوم.
ممنون عزيزم 🙂
كاش اينقدر خوب باشه هميشه كه بخنده و خوشحال بشه.
كاش !! ممنون عزيزم