ديشب از سر شب بيقرار، كسل و كمى هم عصبانى بودم.
درست بعد از رفتن پسر خاله؛ گاهى مياد اينجا، يه قهوه با هم ميخوريم و گپى ميزنيم و هنوز نيم ساعت نشده بلند ميشه و ميگه كه بايد بره، كلاً آرام و قرار نداره كه يجا بشينه ؛
خلاصه سر شب دلهره شروع شد، بى دليل اضطراب اومد سراغم، اضطرابى كه نميدونم از كجاست، نگرانى از اشتباه، فراموشى يا چيزى شبيه اون!! مثل وقتى كه ميرسى سر كار و يهو يادت ميوفته زير گاز را خاموش نكردى؛
بعد از اون يجور احساس گناه، حس نارضايتى از خود كه اگر جلوش را نميگرفتم تا مرز بيزارى هم ميتونست پيش بره؛
در نهايت نوبت به خشم رسيد، خشمى سمت و سويى نداشت، خشمى انتزاعى ؛ بدون محرك و بى دليل!!
هر چه در ذهن دنبال مقصرى گشتم چيزى يافت نشد ، ناچار همه ى اون خشم روانه درون خودم شد و تبديل شد به يك بغض تو گلوم ؛
با همون بغض خوابيدم و با حس خفگى نيم ساعت از ظهر گذشته بود كه بيدار شدم؛ چهار ساعت تو خيابون راه رفتم و ويترين مغازه ها را نگاه كردم تا ترس و خشم و بغض جايشان را به كمر درد و خستگى دادند!!
الان كمى ميترسم و كمى هم دلم گريه ميخواهد كه البته بعد از ديدن فيلم » جدايى نادر از سيمين » آنهم براى بار سوم ايجاد شد؛ ولى بدنم خيلى درد ميكند. ميخوام با خودم قراربذارم كه بيشتر باخيابان معاشرت كنم!
چه حال بدی! وای وای وای! زود خوب شو!
ممنون عزيزم ، امروز روز خوبى بود
اینجوری خوب نیست، باید به فکر یه فعالیت گروهی یا فردی موثر باشی آواره جان!
ميدونم ولى اينا همچين راحت نيست يا درست ترش اينه كه واسه من راحت نيست اونم تو زمستون
این یکی رو خوب میفهمم!
🙂
بالاخره یه عکس از خودت گذاشتی تو این وبلاگ! ولی چرا تو این عکس شبه؟ من فکر کردم ظهر رفتی از خونه بیرون!
درسته كه ميگن آدمهاى باهوش خيلى خنگن ها!!! آخه اون عكس منه؟!!!!!
بعدش هم روز رفتم ولى برگشتنى هوا تاريك شده بود ديگه ، باورت ميشه حدود سه و نين رفتم حدرد هست برگشتم ؟؟!!! يعنى الان كهفقط نوشتم ساعتشو كمرم شروع كرد به درد 🙂
خب من بگم عکس توهه. تو چرا باور می کنی! می خواستم خواننده ها رو گمراه کنم! یو ها ها ها ها…
به نظرم برو بخواب. برای امسل به اندازه ی کافی راه رفتی.
واى عاشششششقتم كه اينقدردركت زياده !!! من رفتم ، بهار بيا سراغم بيدارم كن !! بوووووووس
ديگه هم از گمراه كردن مردم دست بردار و به راهنماييشان بپرداز
چه دردیست در میان جمع بودن…ولی در گوشه ای تنها نشستن
😦