دوست داشته شدن 

22 01 2016

 فيلم نهنگ عنبر كاري از سامان مقدم را امروز ديدم، فيل با تم كمدي شروع ميشود، صحنه هايى از سالهاى دهه ي شصت كه آدم را مى برد به خاطرات دور آن روزها. خنديدم و آه كشيدم. انگار كه خودم هم از بازيگران فيلم هستم، حس كردم همه تش را؛

اما كم كم هجمي از اندوه و مهر سنگيني كرد بر سينه ام، اندوه دوست داشتن به قيد و شرط و ديده نشدن؛ هر چند كه ارژنگ در آخر به اصرار رويا را مجبور به ديدن كرد. رويايى كه از همان كودكى كه اورا مجبور به نوشتن مشقهايش كرده بود ميدانست و ميديد كه ارژنگ او را ميخواهد.

خلاصه اينكه دلم خواست اينطور دوست داشته شدن را و دوست داشتن را.





رانده و مانده!

6 07 2014

20140706-033658 PM-56218622.jpg
رفتم و برگشتم. از ايران… ايران عزيزم؛
پيش از رفتنم ديگه عادت كرده بودم به اين غربت، به شنيدن زبان بيگانه در فروشگاهها و خيابانها، تا جايى كه هفته اول اقامتم در ايران شنيدن صحبتهاى هموطنانم در شهروند و صداى بازى بچه ها در خيابان برايم بيگانه بود، ميشنيدمشان ولى نميفهميدم!!
ولى حالا و اينجا دوباره سخت ميگذره بهم، دوباره حس ميكنم درون يك گوى شيشه ايئ هستم و بيرون برايم يك دنياى غريب و مهيب و دست نيافتنى ست! از خودم مدام ميپرسم كه اينها كى هستند و من اينجا چه ميكنم؟! با اين همه تفاوت! با اين همه فاصله!





اين روزها

12 12 2013

20131212-023007 AM.jpg
حدود دوسال پيش، زمانيكه بعد از پنج ماه به هلند برميگشتم، مصمم به شروع يك زندگى جديد بودم، يك زندگى با نگاهى تازه ؛
«زندگى در غربت ساده نيست» اين جمله نه فقط براى من و امثال من كه اينجا تنها هستيم صادق است كه من خانواده هايى را ديده ام كه نه فقط شامل يك زوج و فرزندان ، بلكه بزرگتر : خاله ، عمو و خاله زاده و …
همگى مهاجرت كرده اند ولى باز هم ميتوانند خوب اين جمله را نفس بكشند؛
براى ساده تر كردن مهاجرت با خود فكر كردم كه بايد مردم و فرهنگ اينجا را آموخت، بايد بيشتر با اينها معاشرت كنم.
ميخواستم زبانشان را خوب ياد بگيرم، عادات و خلق و خويشان را هم.
اتفاقاً شرايط شش ماهه ى اول ورودم هم اين خواستن ها را آسانتر و ممكن تر كرد برايم؛
اونجا بود كه ديدم اينها چقدر مهربان و همراه هستند. ديدم كه چگونه با خلوص نيت در يارى كردنت پيشقدم ميشوند.
وقتى خونه ى خودم را گرفتم تا مدتها تنها معاشرانم معدود دوستان هلنديم بودند و من هيچ احساس دلتنگى ميكردم، حتى گاه احساس آرامش هم داشتم، آرامش از حرف و حديثهاى دوست و رفيق هاى ايرانى، از گله گذاريها و توقعاتشان، كه در ميان اين ديگران ، نبود.
به مرور با چند هموطن آشنا شده و رفت و آمدكى هم آغاز شد، به مرور گفتگو با اين تازه آشنايان لذت بخش تر شد، و به مرور جمع دوستان بيگانه كسل كننده!!
صحبت با هموطنى كه با علاوه بر زبان آشنا، فرهنگ و درك آشنا دارد كجا و گفتگو با بيگانه اى كه هيچ چيز از احساسات جمعى سرزمينت نميداند كجا؟!
اينها خيلى خوبند، خيلى ؛ ولى من اين روزها همه اش دلم صحبت با يك هموطن را ميخواهد، كسى كه باهاش تاريخ مشترك داشته باشم، كسى كه وقتى همراه با داريوش همخوانى ميكنم » ياد تو هر جا كه هستم با منه» با من بخونه و بفهمه كه اين يادى كه همه جا با منه، همه ى آنچه در گذشته جا گذاشته ام هست، همه ى خاطرات كودكى و جوانى !! كه با من همراه شه و بخونه ؛
اين روزها همزبان كم پيدا ميشود.





بليت يك سره؟!

29 10 2013

توى حجم وسيعى از انواع دلتنگيها دست و پا ميزنم؛ دلتنگى براى دخترك كه سه ماه پيش بعد از يك سال و نيم تنها بيست و چهار روز با من بود و هى ميگويم تف به دنيايى كه سهم من ازش اينه كه دردونه ام را هر يك سال و نيم بيست روز ببينم و تازه اونهم شايد؛ دلتنگى براى مادر، يازدهم مارچ، دو سال ميشه كه نديدمش، همينطور خواهرم و بچه هايش؛
دلتنگى ديدار يك دوست قديمى كه شايد سالها در ايران باشى و نديده باشى ولى اينجا دلتنگش هستى، بدجور هم!!
دلتنگ تهران و خيابانهايش، حتى ترافيك و هواى آلوده اش؛
اين روزها همه اش فيلمهاى ايرانى تماشا ميكنم و باهاشون تو خيابانهاى تهران و گاه شهرهاى ديگر پرسه ميزنم و آه ميكشم!!
دلتنگ زبان مادرى؛ اصطلاحات و تكيه كلامهايى كه فقط اونايى كه ايران زندگى ميكنند ميفهمند؛ دلم تنگ شده براى فارسى حرف زدن، منظورم اين نيست كه اينجا اصلاً فارسى حرف نميزنم؛ نه تماس دائم با دردونه و مادر و خواهر و نگين و دوستان ديگر هست، ولى دلتنگ معاشرت رو در رو هستم؛ دوستى كه بهش تلفن بزنم و ازش بخواهم بياد خانه ام و بنشينيم دو تايى دل سير حرف بزنيم و درد دل كنيم !!
اين روزها ناخودآگاه ميان جملاتم كلمات فارسى مى پرانم!! اين روزها بسيار غريبه تر از پيش با اينها شده ام!! چيزى شبيه حسى كه گلى اينجااينجا گفته؛ اينكه من ميان اينها چه ميكنم؛ اينكه اگر صد سال هم با اينها معاشرت كنم باز هم برايم غريبه اند، انگار كه از دو جهان متفاوت باشيم؛
اينها خيلى خوب، مهربان و همراه هستند، خيلى زياد، اغراق نميكنم ، ريا و فريبكارى و از پشت خنجر زدن رابه طور معمول بسيار كمتر ميبيني ميانشان؛ اما… آه از اين «اما» كه وقتى پس از جمله ايى مى آي انگار پاك ميكند همه ى آنچه درش بوده و توفصط مى چسبى به آنچه بعد از » اما» ميشنوى!!!
و اما حس ميكنم چيزى كم است ؛
چيزى كه نميدانم چيست .
و دلم ميخواهد يك بليت يكسره به تهران بگيرم و برگردم اما!!!





بهت و خاطره

9 10 2013

20131010-121656 AM.jpg

خانم «ز» فوت شد، روز يكشنبه؛
خانم «ز» مادر دوستم بود؛ «ميم» دوست دوران دبيرستانم هست، از پانزده سالگى با هم دوستيم؛
خانوم «ز» هر سال براى ميم تولد ميگرفت؛ يكى از سالها را خوب يادمه كيك تولدش را خودش درست كرده بود؛ اين روزها خيلى ها از اين هنرها دارند، ولى براى من اون زمان خيلى كار بزرگى به نظر ميرسيد، يك كيك تولد خامه ايى بزرگ كه مامان ميم خودش تو خونه درست كرده بود!!!
تو همين چند روز اخير كه دنبال دستورات غذايى بودم باز به خانم «ز» فكر ميكردم، به باقلواى يزدى كه پخته بود و به نظر من خوشمزه ترين باقلوايى بود كه من تو همه زندگيم خورده بودم!! ولى سالها بود كه بيمار بود، سالها بود كه روى تخت بود و ديگه نمى توانست كيك و شبرينى درست كنه؛
امروز وقتى بيدا شدم طبق معمول گوشيمو دستم گرفتم تا ببينم دنيا چه خبره، كه اس ام اس مُجى را ديدم كه خبر فوت مامان ميم را ميداد؛ فكر كردم ديگه راحت شد؛
چند تا تماس با دوستان گرفتم،صبحانه خوردم، به ديدن پدرم رفتم و وقتى برگشتم حس ميكردم همه ى تنم كوفته ست؛
از بعد از ظهر از فكر خانم «ز» و ميم بيرون نميام، بى حس و رمقم، اونقدر كه به سختى اين چند سطر را نوشتم، در واقع نوشتم شايد كه از اين سكون سنگينى كه درش فرو رفته ام بيرون بيايم؛ شايد يعنى!





Miss you mom

12 08 2013

20130812-094736 PM.jpg
ده يازده ساله بودم كه به اصرار خودم همراه خاله كوچيكه به خانه اش رفتم كه شب را اونجا باشم؛
گذر از خيابان سى و پنج كه خانه ي مادر بزرگ بود به بيست ( منزل خاله كوچيكه) كافى بود تا دلتنگ مادر بشم و هنوز نرسيده گوشى تلفن را بردارم و بگم» مامان بيا دنبالم دلم تنگ شده»!! كه البته مامان گفت خجالت بكش الان ميخوابى فردا هم بر ميگردى؛ با اشك و دلتنگى و به اميد هر چه زودتر گذشتن زمان خوابيدم؛
حالا اينجا منِ چهل و چهار ساله همانطور مامانم را ميخواهم، همانطور دلتنگشم ؛
چقدر بايد بخوابم تا فردايى بيايد كه شبش او را در كنارم داشته باشم ؟





بدرقه

29 07 2013

20130729-093606 PM.jpg

صبح روز پنجشنبه بيست پنج جولاى دخترك برگشت و منو با جاى خالى خودش تنها گذاشت؛ شنبه آش پشت پا هم برايش پختم!
دو روز اول كه فقط قرص خواب خوردم و خوابيدم، وقتهايى هم كه بيدار ميشدم تا چشمم ميوفتاد به جاى خاليش تو خونه، اشكهام سرازير ميشدن. از يكشنبه حال و روزم كمى بهتره ، يعنى اين بغض لعنتى كمتر شده ولى هنوز دلم نمياد نشونه هاشو جمع كنم؛ مايع لنز و جاى لنزش تو دستشويى، لباس خوابش كه تا كردم، گذاشتم كنار خودم تو تخت و هر شب بوميكنمش و ميبوسمش، بيسكوييت نمي خورده ى ميلكاش زير ميزِ تو هال و از همه بدتر: جاي خالى لياسهاش تو كمد؛وقتى يادم ميوفته كه خيلى كارهايي كه قرار بود بكنيم و وقت نشد، قلبم تو سينه فشرده ميشه و دردم مياد و آه ميكشم، هر بار كه در يخچال يا فريزر را باز ميكنم، افسوس ميخورم كه اى واى ديدى واسه بچه م اينو درست نكردم؟!
به هر حال هنوز درد ميكشم هر چند كمتر شده و براى تحملش نيازى به بالا انداختن چند تا تمازپام نيست ؛
سخته خيلى سخت





زمانى براى نبودن

19 07 2013

20130719-104047 PM.jpg
دلم مدتى مردن ميخواهد، مدتي نبودن…، نديدن…، نخواستن …
خوابيدن و بيدار نشدن، خوابيدنِ بى كابوس، خواب نديدن
اندكى بى حسى…
خسته ام ازكابوسهاى شبانه، بيدارشدن از فرياهاى خفه در گلو، با تنى تبدار و پيراهن خيس
خسته ام از فرودادن بغضهاى روزانه، از قهقهه هاى نمايشى…
پير و فرتوت شده ام از خستگى؛





ابرى هستم اين روزها

5 06 2013

20130605-025323 PM.jpg
در حالى كه ديروز كاپشن زمستونم را پوشيده بودم و كف دستهام سرد بود و به زمين و زمان بد و بيراه ( بخوانيد فحش) ميگفتم ( البته تو دلم ) امروز هوا بيست و يك درجه و آفتابيه!! البته من يه سر كه رفتم خيابون هنوز كاپشن بهاره پوشيدم با اينكه اونموقع ديدم كه هوا نوزده درجه ست ولى حافظه حسى ام گنجايش پذيرش تغيير يك روزه ى كاپشن زمستونى به آستين كوتاه را نداشت!
يا شايد هم احوال من اين روزها چندان حرفى نداره؛ بى حوصله و هميشه خسته ام، حتى هواى آفتابى بهارىِ رو به تابستانى امروز هم حالم را بهتر نكرد؛
دلتنگم، خيلى زياد، دلم مادرم را ميخواهد، دلم خواهرم و بچه هايش را ميخواهد، خاله ها و دايى ها و عموها را ميخواهد، دلم تنگ دوستان مهربانم شده است، دلم تهرانم را ميخواهد
دلتنگ ايرانم هستم من.
ابرى هستم اين روزها.





شكلات و خاطره

13 04 2013

20130413-015721 PM.jpg

دلم واسه گُلى و مامانش تنگ شده؛ گُلى همون گلدنِ www.goldenverstand.wordpress.comخودمونه كه از اين پس به اختصار گلى ناميده ميشود!! و البت مامانش هم ميشه مامان گُلى؛ كه اتفاقاً خيلى هم برازندشه ، امروز يعنى همين دقايقى پيش با همراهى » م» آخرين قطعات از بسته ى شكلات بلژيكى كه برايم سوغات آورده بودند را به صرف دو فنجان قهوه ى خوش طعم به اتمام رسانديم، و اين خودش دليل ياد آورى دلنشينى از اون دو سه روز با اونها بودن بود كه به سرعت چند ساعت گذشت و خاطره ايى به عمق چندين ساله در ذهنم باقي گذاشت؛








%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: