دلم مدتى مردن ميخواهد، مدتي نبودن…، نديدن…، نخواستن …
خوابيدن و بيدار نشدن، خوابيدنِ بى كابوس، خواب نديدن
اندكى بى حسى…
خسته ام ازكابوسهاى شبانه، بيدارشدن از فرياهاى خفه در گلو، با تنى تبدار و پيراهن خيس
خسته ام از فرودادن بغضهاى روزانه، از قهقهه هاى نمايشى…
پير و فرتوت شده ام از خستگى؛
زمانى براى نبودن
19 07 2013دیدگاه : 58 Comments »
برچسبها: كابوس, مرگ, پير, خسته, دلگير
دستهها : گلايه, دلتنگى
فراموشى و بخشش
17 12 2012
دلشوره ى عجيبى دارم اين روزها ، يه حس ناخوشايندى ست حس اين روزهايم ، ملغمه ايست از احساسات نگرانى ، گناه و شرم با كمى چاشنى ِغم؛
خسته ام اين روزها از محاكمه ى خودم و از كاشكي كاشكى گفتن ها . خسته ام از تجسم موقعيتهاى ممكن، كه حالا ناممكن شدن .
دلم اندكى فراموشى ميخواهد، كمى بخشش هم شايد.
دیدگاه : Leave a Comment »
برچسبها: قضاوت, پشيمانى, خسته
دستهها : در خلوت