اين روزها بيشتر وقتم تو تخت ميگذره، تقريباً روزى چهارده ساعت ميخوابم، راستش چندين بار هم ميانش بيدار ميشم و گاهى هم ميام بيرون از تخت و يه دورى تو خونه ميزنم ، ولى بعد ميبينم هيچ انگيزه ايى براى بيدار ماندن ندارم؛ بر ميگردم به تخت و ادامه ميدم به خوابم!! خواب هم كه خواب مياره واين چرخه ادامه داره؛ حقيقت اينه كه در ساعات بيدارى هم كار خاصى انجام نميدم، يا در دنياى مجازى سيرميكنم و يا جلوى تلويزيون نشستم و براى فرار از فكر و خيال فيلم، آنهم هر چه مزخرف تر بهتر، نگاه ميكنم!! چند روزى هست كه زنگ تلفنم را هم بستم و خلاص!!!
سرماى لعنتي شروع شده .
افسردگى
10 09 2013دیدگاه : 14 Comments »
برچسبها: بى انگيزگى, خواب, دلتنگى, سرما
دستهها : گلايه
من بَدم بد
29 08 2013
حالم خوب نيست، حالم اصلاً خوب نيست، يك روز در ميانم در تخت ميگذرد، در حالتى شبيه خفگى روحى؛ بغضى در وجودم، در سينه ام، حسى مثل انفجار درونم را آشوب ميكند و در عين حال ميخواهد خفه ام كند؛
احساس خستگى مفرط ؛ خسته ام ديگر از اين همه خستگىِ بى دليل؛ از اين احساس ناامنى مدام كه هر ثانيه هجوم مى آورد به ذهنم ؛ و حالا تهوعى كه نه از جانب شكم كه از سوى سر به دهانم جاريست ؛
ايكاش … آه ايكاش …
حتى ديگر قادر به خواستن هم نيستم ، نميدانم چه ميخواهم، تنها ميدانم كه اين كه هستم را نميخواهم؛
خسته، غمگين، ناامن و «بد»
انگار پر شده ام از هر مفهوم بدى ؛ اين همه بديست كه مثل خوره از درون مي جودم و ميخراشدم و من درد ميكشم و هيچ درمانى هم نيست؛
دیدگاه : 39 Comments »
برچسبها: نااميدى, گناه, خستگى, دلتنگى, درد
دستهها : در خلوت
Miss you mom
12 08 2013
ده يازده ساله بودم كه به اصرار خودم همراه خاله كوچيكه به خانه اش رفتم كه شب را اونجا باشم؛
گذر از خيابان سى و پنج كه خانه ي مادر بزرگ بود به بيست ( منزل خاله كوچيكه) كافى بود تا دلتنگ مادر بشم و هنوز نرسيده گوشى تلفن را بردارم و بگم» مامان بيا دنبالم دلم تنگ شده»!! كه البته مامان گفت خجالت بكش الان ميخوابى فردا هم بر ميگردى؛ با اشك و دلتنگى و به اميد هر چه زودتر گذشتن زمان خوابيدم؛
حالا اينجا منِ چهل و چهار ساله همانطور مامانم را ميخواهم، همانطور دلتنگشم ؛
چقدر بايد بخوابم تا فردايى بيايد كه شبش او را در كنارم داشته باشم ؟
دیدگاه : 25 Comments »
برچسبها: مادر, دلتنگى, دورى, عشق
دستهها : دلتنگى
ابرى هستم اين روزها
5 06 2013
در حالى كه ديروز كاپشن زمستونم را پوشيده بودم و كف دستهام سرد بود و به زمين و زمان بد و بيراه ( بخوانيد فحش) ميگفتم ( البته تو دلم ) امروز هوا بيست و يك درجه و آفتابيه!! البته من يه سر كه رفتم خيابون هنوز كاپشن بهاره پوشيدم با اينكه اونموقع ديدم كه هوا نوزده درجه ست ولى حافظه حسى ام گنجايش پذيرش تغيير يك روزه ى كاپشن زمستونى به آستين كوتاه را نداشت!
يا شايد هم احوال من اين روزها چندان حرفى نداره؛ بى حوصله و هميشه خسته ام، حتى هواى آفتابى بهارىِ رو به تابستانى امروز هم حالم را بهتر نكرد؛
دلتنگم، خيلى زياد، دلم مادرم را ميخواهد، دلم خواهرم و بچه هايش را ميخواهد، خاله ها و دايى ها و عموها را ميخواهد، دلم تنگ دوستان مهربانم شده است، دلم تهرانم را ميخواهد
دلتنگ ايرانم هستم من.
ابرى هستم اين روزها.
دیدگاه : 27 Comments »
برچسبها: اشك, تهران, خانواده, دلتنگى
دستهها : دلتنگى
يك سال بعد…
11 03 2013
يكسال پيش يازدهم مارچ به آمستردام برگشتم، بعد از نزديك به شش ماه و بى هيچ چشم اندازى؛ تنها ولى اميدوار، و اكنون … باورش سخته كه يكسال است عزيزانم را نديده ام!!
اكنون خسته ام و دلتنگ !! هر روز با دردونه حرف ميزنم ، در هفته حداقل سه بار با مادرم و… خواهركم هم ، اى هفته ايى ، دو هفته ايى ، هر بار سراغ و احوال عزيزانم را ميگيرم و از مامانم ميخوام همه چيز را در موردشان برايم تعريف كنه !! ولى الان ديگه خسته شده ام ، از شنيدن خسته شده ام ، دلم ديدار ميخواهد، دلم آغوش تك تكشان را ميخواهد، نميدانم اين چه لجبازى ست كه سر خود در آورده ام ، خواهرك ميگويد تابستان بيا و من ميخواهم رفتنم را به تاخير بيندازم !!!! مثل نوعى خود تنبيهى !!!
نميدونم حال و هواى عيد و بهارِ نيامده به اينجا و خانه تكانى نكرده و اي واى همه اش ده روز مانده ،من را اينطور عصيان زده كرده شايد!!!!!
دیدگاه : 12 Comments »
برچسبها: نوروز, دلتنگى, سفر, عصيان
دستهها : درد دلهاى شبانه, سرگذشت
پايان آوارگى يا آغاز تنهايى؟!
16 09 2012بالاخره به طور كامل » اينجا» را ترك كردم . كار راحتى نبود ، بيش از يك هفت بود كه امروز و فردا ميكردم ، همه اش براى خودم بهانه مى آوردم كه دو روز بيشتر بمانم ، فكر اينكه از يك محيط شلوغ به يك خونه ى كوچك تنها و بدون اينترنت و تلويزيون بيام افسرده ام ميكرد ؛ همشهرى چندين بار گفته بود كه يك جستجوى واى فاى بكنم شايد كسى اون اطراف باشه كه اينترنتش را قفل نزده باشه ؛ منهم هميشه يادم ميرفت ، راستش به نظرم دور از ذهن ميامد !!! تا اينكه بعد از همه ى تحقيقاتم براى گرفتن اينترنت و تلويزيون و تلفن ، متوجه شدم بايد چند هفته منتظر بمونم ، و همينطور متوجه شدم ديگه نميتونم براى ساكن شدن در خانه ام چند هفته بهانه بيارم ، در واقع امكان پرداخت دو اجاره ى همزمان را نداشتم ؛ اين شد كه بعد از ظهر پنجشنبه راه همشهرى را امتحان كردم و در كمال ناباورى يك خط نت نازنين بدون قفل و كليد يافتم !! اين شد كه تصميم قاطع گرفتم كه جمعه شب را در منزل خودم صبح كرده و از اون مهم تر كليد اتاق » اينجا » را هم پس بدم !!! و اين به منزله ى بدرود از «اينجا» بود.
تو ايستگاه اتوبوس در را » اينجا» فكر كردم يك جستجويى براى واى فاى بكنم كه از قضا يكى هم پيدا شد !!!
از اونجايى كه ذهن منطق گرايى دارم ، نتيجه گرفتم كه تو اين محله مردمان دست و دلباز بيش از محلات ديگرى كه ميشناسم پيدا ميشه !!!
وقتى رسيدم » اينجا» كمى با ماريكا و كارلا صحبت كردم و مستقيم رفتم بالا و ديگه هر چى خرت و پرت داشتم جمع كردم و ريختم تو يه كيسه زباله ى بزرگ . فقط ميموندروكش لحافم كه اون را هم صبح باز ميكردم . بعد از شام هم تقريباً زود رفتم بالا و خوابيدم ، خيلى خسته بودم ، اين روزها فشار كار و استرس ناشى از فكر و خيال حسابى خيته و بى خوابم كرده ، با وجود داروى زيادى شبها ميخورم و سابق ساعت ده صبح به سختى از تخت ميكندم ، از ساعت پنج صبح بيدار بودم !!
جمعه هم همينطور بود. به كمك همشهرى و خلاف همه ى وسايل را به خانه بردم ،
و براى شام برگشتيم ، رفتم بالا و با اتاقم خداحافظى كردم . با ناخرسندى كليد را به ماريكا تحويل دادم ، همديگه را بغل كرديم و من در حالى كه ازش تشكر ميكردم ، ازش خواستم سلام و تشكر من را به ديگران برسونه و تا جايى كه ذهنم يارى ميكرد اساميشون را گفتم . با مارتينا هم بغل و روبوسى داشتيم و با ديگران هم دستى تكان دادم.
امروز يكشنبه هست و من هنوز باورم نميشه كه ديگه » اينجا » نيستم …
دیدگاه : 9 Comments »
برچسبها: اينترنت, اسباب كشى, تنهايى, دلتنگى
دستهها : استدلال, سرگذشت
جدايى شورانگيز
28 08 2012مارتينا :» من از اينجا برم دلم تنگ ميشه »
اسكوتى با پوزخند حرفش را تكرار ميكنه !
چشمهاشو گشاد ميكنه و با قيافه ى جدى ميگه » جدى ميگم ، يكسال اينجا زندگى كردم » به مارتينا لبخند ميزنم و ميگم كه حق داره ، ازش ميخوام كه وقتى رفت گاهى سرى به ما بزنه ، ميگم كه دلم ميگيره وقتى بره از » اينجا» . فكر كردم بزودى خودم هم بايد برم ، اصلاً هر كى مياد » اينجا» آرزوش هر چى زودتر از اينجا رفتنه ، من اما از وقتى نصفه اتاقم را گرفتم خيلى بهم سخت نگذشته ، نه اينكه سخت نگذره ها ؟!! ولى سختيهاش اونقدر نبود كه بخواد فراريم بده ، عوضش خيلي عادت كردم ، به كارمندها و ساكنين ؛ انگار يك خانواده ى بزرگ كه زير اين سقف زندگى ميكنه !! دلم ميگيره و نميگيره !!
هم خوشحالم و هيجان زده از شروع يك زندگى جديد و هم افسرده و دلتنگ جدايى از آدمهايى كه تو سخت ترين و گندترين لحظات در كنارم بودم و همراهيم كردن و هنوز هم اين همراهى هست ،، ديشب شان بدون اينكه بخوام كلى تو اينترنت گشته بود و آدرس مغازه ايى كه بتونم اجناس ارزان منزل بخرم را پيدا و يادداشت كرده بود ، كارلا صبح اصرار ميكرد كه اگه كارى هست كه ميتونه برام انجام بده را حتماً بگم ، لئون همچنان گوش به زنگه و راهنماييها و كمكش ادامه داره ، همشهرى و بچه آبادان مشغول رنگ زدن خونه هستن ، بچه آبادان با يه دلسوزى مراقب ِ كه من حتى المقدور كمتر خرج كنم !!
ونسا همچنان داوطلبه كه كمكم كنه ؛
روزى كه بخوام از » اينجا » برم روز خيلى سختى ميتونه باشه،
شايد هم واسه همينه كه امروز يكبار بيشترسعى نكردم با اداره سوشيال تماس بگيرم و بگم هر چه زودتر بهم پول بدهند !!! كه اونم ناكام موند !!!؟
دوست ندارم به رفتن فكر كنم . فعلاً ميخوام از شوق خونه دار شدن بدون فكر كردن به جدايى لذت ببرم ، همين .
دیدگاه : 3 Comments »
برچسبها: كمك, مهر, خانه, دلتنگى, دوست, رنگ
دستهها : در خلوت, زندگى گروهى, سرگذشت