حدود دوسال پيش، زمانيكه بعد از پنج ماه به هلند برميگشتم، مصمم به شروع يك زندگى جديد بودم، يك زندگى با نگاهى تازه ؛
«زندگى در غربت ساده نيست» اين جمله نه فقط براى من و امثال من كه اينجا تنها هستيم صادق است كه من خانواده هايى را ديده ام كه نه فقط شامل يك زوج و فرزندان ، بلكه بزرگتر : خاله ، عمو و خاله زاده و …
همگى مهاجرت كرده اند ولى باز هم ميتوانند خوب اين جمله را نفس بكشند؛
براى ساده تر كردن مهاجرت با خود فكر كردم كه بايد مردم و فرهنگ اينجا را آموخت، بايد بيشتر با اينها معاشرت كنم.
ميخواستم زبانشان را خوب ياد بگيرم، عادات و خلق و خويشان را هم.
اتفاقاً شرايط شش ماهه ى اول ورودم هم اين خواستن ها را آسانتر و ممكن تر كرد برايم؛
اونجا بود كه ديدم اينها چقدر مهربان و همراه هستند. ديدم كه چگونه با خلوص نيت در يارى كردنت پيشقدم ميشوند.
وقتى خونه ى خودم را گرفتم تا مدتها تنها معاشرانم معدود دوستان هلنديم بودند و من هيچ احساس دلتنگى ميكردم، حتى گاه احساس آرامش هم داشتم، آرامش از حرف و حديثهاى دوست و رفيق هاى ايرانى، از گله گذاريها و توقعاتشان، كه در ميان اين ديگران ، نبود.
به مرور با چند هموطن آشنا شده و رفت و آمدكى هم آغاز شد، به مرور گفتگو با اين تازه آشنايان لذت بخش تر شد، و به مرور جمع دوستان بيگانه كسل كننده!!
صحبت با هموطنى كه با علاوه بر زبان آشنا، فرهنگ و درك آشنا دارد كجا و گفتگو با بيگانه اى كه هيچ چيز از احساسات جمعى سرزمينت نميداند كجا؟!
اينها خيلى خوبند، خيلى ؛ ولى من اين روزها همه اش دلم صحبت با يك هموطن را ميخواهد، كسى كه باهاش تاريخ مشترك داشته باشم، كسى كه وقتى همراه با داريوش همخوانى ميكنم » ياد تو هر جا كه هستم با منه» با من بخونه و بفهمه كه اين يادى كه همه جا با منه، همه ى آنچه در گذشته جا گذاشته ام هست، همه ى خاطرات كودكى و جوانى !! كه با من همراه شه و بخونه ؛
اين روزها همزبان كم پيدا ميشود.
خيلي وقته به مفهوم وطن فكر ميكنم. به همه ي آن چيزهايي كه تو با يك هم وطن داري و با ديگران نداري با تمام مهربانيشان. چقدر عظيمه اين خلاء.
مسئله دقیقأ همون خلأ هست
بالاخره ما اینجا رنگ دیدیم!
چى؟! رنگ؟! چه رنگى؟
قرمز جیگری!
به به … چه عجب پست جدید از راه رسید 😉
این هم از گله گذاری من 😀
چی شد پس؟ جَک و جونور نخریدی؟ 🙂
🙂 نه گفتم كه كلاً با آدما حال ميكنم ، حيوون بيچاره گناه داره با من بى حوصله سر كنه
وای از تنهایی. . .
😦
منم نمی دونم چرا هرچی تلاش کردم نتونستم دوست صمیمی غیر ایرانی داشته باشم ونتونستم با خارجی های خیلی صمیمی بشم
نميشه ، انگار كه با فردى از يك جهان ديگه هستى هر چقدر هم كه همه چىز خوب باشه باز هم چيزى كمه!!
برای یکی از دوستانم در داشتم تعریف می کردم فلانی دوست پسر خارجی داره، گفت چه جوری باهاش صحبت می کنه گفتم انگلیسی دیگه گفت نه چه جوری باهاش حرف می زنه، من اصلا نمی تونم تصور کنم دوست پسرم خارجی باشه چون حرفمو از ته دل نمی فهمه، حالا دوست هم یه مرحله رقیق تره این قضیه هستش
اینهایی که دسته جمعی مهاجرت می کنند اوضاعشان روبراه تر از ماها ست. من دارم خانواده ی مردخانه را می بینم که دور هم که جمع می شوند مرز دویست نفر را رد می کنند خودشان به تنهایی . اینها خوش هستند و خوش می گذرانند اما ماها… مهاجرت دردناک است و تنهایی دردناک تر. اما داشتنه دوستی، هموطنی که قوم و خویش هم نباشد چیزی ست که من نیز محتاج م بهش . امیدوارم بیابی 🙂
راستی… این عکس را شدیدا دوست می دارم
خوب ماها واقعا بهمون هزاربرابر سخت ميگذره، ولى خوب اون دسته جمعى هام دلشون واسه كوچه پس كوچه هاى بچگيشون كه تنگ ميشه؛ ممنون از آرزوى خوبت واسه يافتن به دوست هموطن كه حتماً هم ميخوام زن باشه:)
نمیدونیم چه باید گفت. دلمونم نیومد هیچی نگیم!
🙂
سلام
سلاااام؟