بيست و نهم آگوست تولد بابام بود. هفتاد و چهار ساله شد. سال گذشته كمى پيش از تولدش بود كه دكترش زنگ زد و گفت كه متاسفانه خبر خوبى برام نداره ، گفت كه پدرت سرطان داره و…
كمى بعد روز تولدش ، آرزو كردم كه بتوانم سالگرد هفتاد و چهار سالگيش را هم جشن بگيرم. حالا امسال براى سال آينده همين را آرزو كردم.
هيچكس به زندگى سالهاى آينده، حتى روزها ى آتى مطمئن نيست ، اما همه اميد دارند و بر اين اساس برنامه ريزى ميكنند و ادامه ميدهند چون فكر ميكنند زندگى ادامه دارد؛ اما واى بر زمانى كه ديوارى جلوى اين ادامه گذاشته شود و فرقى هم نميكند چقدر نزديك يا دور باشد، اونوقته كه انگار چشمت فقط به اون ديوار هست. هر اميدى هنوز توى ذهن نيامده با يادآورى بن بست روبرو به نااميدى تبديل ميشود.
هر بار كه نگاهش ميكنم از خودم مي پرسم كه چقدر ديگر اين ديدارها ادامه دارند؟ هر بار غم سنگينى روى سينه ام حس ميكنم و آرزو ميكنم كه بيمارى پيشرفت نكند، آرزو ميكنم كه باشد، كه خوب باشد …