دو روزه كه افتادم تو تخت، سرفه امانم را بريده، از گلو درد خسته و كلافه شدم، بدنم درد ميكنه و صدام كاملاً رفته ، تو اين وضعيت دوستى زنگ زد كه براى بردن آنتى هيستامين كه سفارش داده بود مياد،اومد و از ديدن سر و وضع و بى صدايى من كلى ابراز تعجب كرد و نشست !!
همه ى يك ربع بيست دقيقه ايى كه نشسته بود من كمر و پاهامو را ماساژ ميدادم بس كه درد ميكرد، صدام هم كه در نميامد،اونقدر حالم بد بود كه فراموش كردم به رسم و عادت هميشگى چاى يا قهوه ايى برايش بيارم؛
اونوقت اين دوستم ميگه خيلى دلم ميخواد بنشينم و باهات درد دل كنم ولى حيف كه كار دارم!! حالا بعداً ميام !!
موندم اين دوست اصلاً حال و روز من رو ديد يا اونقدر تو خودش غرق بود كه اصلاً حاليش نشد؟!!!
من واقعا نميتونم بفهمم چطور بعضيها اين همه نسبت به اطرافشون بى توجهند؟!! يا اونقدر غرق در خود و دنياى خودشون هستن كه وقتى براى ديگران نميمونه!
حالا اين دوست قراره فردا بياد، قرارش رو هم كه البته خودش گذاشته….
خوب دیگه… بعضی ها که اتفاقن عددشان خیلی زیاد است، این طوری اند… جهان شان به خودشان خلاصه می شود…
مراوده باهاشون خيلى سخته ولى
چقد بی توجه بوده!
خيلى!!! اون كلا خيلى نميتونه آدمارو ببينه بسكه تو خودش غرقه
آره یکی از دوستای منم همینه ،میاد زنگ میزنه کلی ناله میکنه فدر حالیکه میدونه من چه وضعیتی دارم ،بعد من فقط با تمسخر میگم اگه جای من بودی چه میکردی؟ ولی اون فقط دغدغه ش حال وروز خودشه!
در مقابل اين آدما دلم ميخواد خودم رو حلق آويز كنم 🙂
معمولا آدما باید یکی رو با یه درد بزرگتر ببینن که دردشون یادشون بره… شاید دردش خیلی بزرگ بوده…
🙂